از لیلی و مجنون

ز آن دل که به یکدگر بدادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد زهر سوی
وآن راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند به هم بسی مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
بادی که ز عاشقی اثر داشت
برقع ز جمال عشق برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
و آن عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غمّاز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زآن پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت به هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
می بود و لیک ناشکیبا

بیان دیدگاه